فضای لا یتناهی

ساخت وبلاگ
"حال تو را من دگر از خاطره ها می جویم"

 

 

 

 مدّتیه که ندیدمش، خیلی وقته که فقط توی خاطره هام دنبالش میگردم. با خودم‌تصور میکنم‌که هنوزم همون دختر شاد و سرحالِ که بین قفسه های کتاب فروشی ورجه وورجه کنان میچرخه و کتاب ها رو با لذت نگاه میکنه گاهی وقتا هم با دیدن یه سری کتاب ها چهره ش غمگین میشه،انگار تمام غمی که شخصیت های کتاب داشتن یک دفعه بهش منتقل میشه.

همیشه حواسش بود که روی هیچ کدوم‌ از کتاب ها گرد و غباری نمونه. لازم‌ نبود فروشنده هر روز براش یاد آوری کنه که کتاب ها تمیز و مرتب باشن .

دست هاش رو جوری روی بعضی کتاب ها میکشید که تو هم با نگاه کردن به اون کتابا حس میکردی داری توسط اون‌ دستای ظریف و سفید نوازش میشی.

روحیه ی دخترک خیلی حساس بود اما ظاهر شادی داشت.  تنها شخصی که از عمق گرداب افکارش خبر داشت  من بودم  این رو لازم نبود بهم بگه تا بفهمم .

قبل تر ها اونقدر منزوی بود که خیلی طول کشید تا اجازه بده  از سدّ افکارش عبور کنم و همین به من نشون داد که چه شخصیتِ خاصی داره . بِکر بود مثل دشتی که هیچ انسانی  تا به حال روش  قدم نگذاشته.

کتاب ها همدمش بودن باهاشون میخندید و گریه میکرد دنیاش شده بود دنیای کتابا میگفت:  "حس میکنم‌ دارم توی یه گرداب فرو میرم که هیچ راه برگشتی نیست،شایدم یک فضای لا یتناهی"

 حق داشت  اونم کسی که این همه زندگی کرده بود کسی که همیشه تنها بود و تمام بی کسی خودش رو با کتاب ها پر کرده بود وقتی خیلی از دنیا دلگیر میشد باهام حرف میزد .

یک  روز عصر رفتم بهش سر بزنم  مثل هر عصر چهار شنبه ی  دیگه که بعد از دانشگاه میرفتم   ببینمش روی نردبون چوبی نشسته بود و کتاب میخوند صدای قدم‌هام رو که شنید سرش رو بلند کرد  لبخندِ رویا همون لبخند همیشگی بود اما یه غم خاصی توی  چشم های قهوه ایش موج میزد .

"پرسیدم : "چی شده؟ خوبی؟

گفت: "  این یکی خیلی تنهاس، دلم واسه ش میسوزه."

حس کردم صداش میلرزه اون تُن ملایم همیشگی رو نداشت انگار داشت درباره ی تنهایی خودش حرف میزد نه تنهایی اون‌کسی که توی داستان بود.

یه لبخند بی جون زد و سرش رو برگردوند به سمت صفحات کتاب .

نه. نه.  این رویای همیشگیم نبود .رویای من این نبود !

گفتم  "بیا با هم حرف میزنیم" چیزی نگفت چند دقیقه صبر کردم تا کتاب رو گذاشت سر جاش و از نردبون اومد پایین طبق عادت همیشگی به طرفش رفتم‌که از روی پله ی پنجم بپره و من بگیرمش ولی دستام‌خالی موند خیلی متین با وقار خودش اومد پایین روبروم ایستاده بود اما نگاهم نمیکرد صداش زدم سکوت کرده بود دو طرف صورتش رو آروم بین دستام گرفتم و خم شدم که چشم هاش رو ببینم سرش رو کمی بالا آوردم اما به زمین خیره شده بود.

این بار آروم تر از دفعه قبل اسمش رو صدا زدم:  " رویا"

نگاهم کرد. بازم‌ تکرار کرد که همه ش به خاطر کتابه که حالش خوب نیست. ولی واضح بود که پنهون کاری میکنه .چشم هاش. چشم هاش چیز دیگه ای میگفتن حرفی نزدم تا مثل همیشه آروم بشه و خودش صحبت کنه .

بغلش کردم و بعد از لحظه ای خواستم اون رو رها کنم که خودش رو محکم تر از قبل توی آغوشم جا کرد و بی صدا شروع کرد به گریه کردن و برخلاف همیشه حرفی نزد.

                     

     ***

 

 بعد از اون روز دیگه ندیدمش .

 رویای من گم شده بود تو دنیای خودش جایی که  ساخته بود همون فضای لا یتناهی...

 

 

پ.ن 

پست اول وبلاگم گفته بودم سعی میکنم داستان بنویسم=)  اینم یکی از چیز های انگشت شماریه که نوشتم و برخلاف بقیه دوسش دارم. 

Just chill...
ما را در سایت Just chill دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ultravi0let بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 4:32